زنی در فرودگاه



در 48 ساعت گذشته برای تمام غم‌های زندگی‌ام گریه کرده‌ام، حتی برای آن غم‌های قدیمی و از یاد رفته مثل غم و رنجی تازه ضجه زده‌ام و صدایم گرفته است.

بابا صبح زنگ زد، حالم را پرسید و بعدش سه دقیقه فقط سکوت کردیم تا من گفتم خداحافظ.

به عقب نگاه می‌کنم، به تمام اتفاقات افتاده، حالا با فاصله به آن اتفاقات نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم آیا می توانستم آنها را جور دیگری رقم بزنم؟ می‌بینم هنوز هم چاره‌ای جز آن راه‌هایی که رفته‌ام، نیست، هنوز هم اگر زندگی‌ام هزاران بار تکرار شود من باید همان تصمیم‌ها را بگیرم و کسی نیست بگوید چطور پشیمانی بعد از ناچاری را می‌توان درمان کرد.

بخش عاطفی زندگی‌ام مثل تمام بخش‌های زندگی‌ام دردناک است و گره خورده به بند بند دردهای دیگر، عجیب است، آدم‌هایی با غم‌های ساده و دم دستی وارد زندگی‌ام شدند و فکر می‌کردند که چقدر زندگی دردناکی دارند و چه خوب که حالا کنار دختری هستند شاد و همیشه نیشش تا بناگوش باز.

کمی بعد می‌فهمیدند که نه پشت این خنده‌ها هیولای غم و رنج کمین کرده و اولین بهانه را پیدا می کردند تا جایی که می‌توانند فرار کنند و با همان غم بی‌کیفیت و خنده‌دارشان کنار بیایند.

عجیب‌تر این است که من هربار با اینکه می‌دانم قرار است غمم بزرگتر شود اما با حوصله و مهربانی بر غم و رنج آدمها مرهم می‌گذارم، از آنها تیمار می‌کنم و بعد آنها را به دشت سرسبز زندگی باز می‌گردانم.

سه دهه را پشت سر گذاشته‌ام و سه قرن زندگی کرده‌ام، زمانش رسیده جای دیگری را برای زندگی انتخاب کنم، دنیای دیگری را.  


می تواند تا ابد عاشقم باشد

و این اتفاق غمگینانه ای است.

عشقی در درونش ریشه دوانده که هیچگاه او را ترک نمی کند. او همان کسی است که من می دانم حتی سالیان بعد، لحظه ای که در کنار زنی دیگر و فرزندانش در حال ترک کردن دنیاست فقط به من فکر خواهد کرد و اینکه چرا هنگام خداحافظی آنجا نیستم که دستانش را بفشارم و گرمای دستم او را به زندگی بازگرداند.

او کسی است که من هر گاه در زندگی کم بیاورم یادم می آید فلانی در یک جایی از دنیا دارد به من فکر می کند، که من در میانه تمام مشغله هایش لیز می خورم در ذهنش و قلبش را فشار می دهم.

من مدت هاست از حجم عشقی که در چشمانش می خوانم دلم می سوزد و هر بار برای آن همه عشق پاک می میرم.

رفیق جان ببخش که از تمام دنیا دلت را به کسی بستی که تمام عاشقانه هایت در پس خنده و شوخی می گرید.

کاش بلد بودم خودم را از ذهنت و قلبت پاک کنم.



آخرین بار مامان گریه کرد و گفت شرمنده ام که ما سربار توییم، با همین یه جمله پای من رو تا ابد برای رفتن بست.

حالا هر شب احساس میشم اسب شدم و دارم توی یه قفس وسط یه دشت شیهه می کشم

می دونم بدون من خیلی تنها میشن اما به نظرم وقت رفتنه.

شما اولین آدمایی هستین که میدونین میخوام رها بشم توی دشت حتی اگر گرگی منتظرم باشه.


فکر می کنم تنها جایی که فعلا می تونم بنویسم اینجا باشه.

جایی که کسی ازش خبر نداره، جایی که میشه خیلی ها رو ازش دور نگه داشت . قطعا از حوصله آدمهای امروز به دوره که بیان توی وبلاگا دنبالتون بگردند.

نمیدونم هنوز کسی به اینجا سر میزنه یا نه؟

اگر کسی اینجاست، بدونه از این به بعد میخوام زیاد بیام اینجا.


چایی که دم می گنم انگار می آیی کمی آن طرف تر از من می نشینی، آن هم تویی که تابحال با من چایی ننوشیده ای، بعد به سرم می زند که به سمت تو بازگردم، به سمت تویی که حتی روز تولدم به یادم نبودی.

کاش دوایی برای شکستن قلب بود.

تو انتخابت را برای زندگیت کردی و من انتخابت نبودم.

روزی که آمدی نگاهت کردم و گفتم کاش انسان باشی و حالا میان اشک ها می گویم خدایا کاش کمی انسان بود و با ته مانده من بازی نمی کرد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هفت رنگ Emily Steven آموزش کسب و کار پاره وقت بازاریابی شبکه ای Mow swiss replica watch پشتیبان فاخته پلاس آسفالت اذربايجان دانلود فونت های زیبای ی ایرانی